دخترم ...عزیزم...دنیای من در چشمان پر از خنده ات جمع شده است...ای که همه ی داشته ها و نداشته های من را تو به تنهایی جوابگو هستی...این روزها حس قشنگی در من ریشه دوانده است...ای کاش مرا صدایی بود تا بلند فریاد کنم حسی را که روزها و ماه هاست مرا در خودش غرق کرده است... دختر قشنگم خیلی وقته که می تونی بر روی پاهای نازت بایستی،این روزها کمتر گاگله می کنی و بیشتر دوست داری که با پاهایت راه بروی،هر جا که من و بابایی را می بینیبا کلی ذوق و اشتیاق سعی می کنی با راه رفتن خودت را به اغوش ما برسانی...هرروز به لطف خدا بر تعداد قدم هایت افزوده می شود،و تا کنون به 22 قدم رسیده ای وقتی پیشرفتاتو توی راه رفتن می بینم سرشار از شادی و نشاطی وصف ناپذیر ...